حادث و قديم
از جمله مباحث فلسفی كه از دير زمان جلب توجه كرده است مسأله حادث
و قديم است .
حادث در عرف و لغت به معنی " نو " و قديم به معنی " كهنه " است
. ولی حادث و قديم در اصطلاح فلسفه و كلام با آنچه در عرف عام وجود دارد
فرق دارد . فلاسفه هم كه درباره حادث و قديم بحث میكنند میخواهند ببينند
كه چه چيز نو و چه چيز كهنه است ، اما مقصود فلاسفه از حادث بودن و نو
بودن يك چيز آن است كه آن چيز پيش از آن كه بود شده است نابود بوده
است ، يعنی اول نبوده و بعد بود شده است . مقصودشان از قديم بودن و
كهنه بودن اين است كه آن چيز هميشه بوده است و هيچگاه نبوده است كه
نبوده .
پس اگر ما درختی را فرض كنيم كه ميلياردها سال عمر كرده باشد آن
درخت در عرف عام ، كهن و بسيار كهن است ، اما در اصطلاح فلسفه و كلام ،
حادث و نو است . زيرا همان درخت قبل از آن ميلياردها سال نبوده است .
فلاسفه ، حدوث را به " مسبوق بودن هستی شیء به نيستی خودش " و قدم
را به " مسبوق نبودن هستی شیء به نيستی خودش " تعريف میكنند . پس
حادث عبارت است از چيزی كه نيستيش بر هستيش تقدم داشته باشد و قديم
عبارت است از موجودی كه نيستی مقدم بر هستی برای او فرض نمیشود .
بحث حادث و قديم اين است كه آيا همه چيز در عالم حادث است و هيچ
چيز قديم نيست ؟ يعنی هر چه را در نظر بگيريم قبلا نبوده و بعد هست شده
است ؟ يا همه چيز قديم است و هيچ چيز حادث نيست ، يعنی همه چيز هميشه
بوده است ؟ يا برخی چيزها حادثاند و برخی چيزها قديم ، يعنی مثلا شكلها
، صورتها ، ظاهرها حادثاند ، اما مادهها ، موضوعها ، ناپيداها قديماند ؟
و يا اين كه افراد و اجزاء حادثاند ، اما انواع و كلها قديماند . يا اين
كه امور طبيعی و مادی حادثاند ولی امور مجرد و مافوق مادی قديماند ؟ و
يا اين كه فقط خدا يعنی خالق كل و علة العلل قديم است و هر چه غير او
است حادث است ؟ بالاخره جهان حادث است يا قديم ؟
متكلمين اسلامی معتقدند كه فقط خداوند قديم است و هر چه غير از خدا
است كه به عنوان " جهان " يا " ماسوی " ناميده میشود ، اعم از ماده
و صورت ، و اعم از افراد و انواع ، و اعم از اجزاء و كلها ، و اعم از
مجرد و مادی همه حادثاند . ولی فلاسفه اسلامی معتقدند كه حدوث از مختصات
عالم طبيعت است ، عوالم مافوق طبيعت ، مجرد و قديماند . در عالم
طبيعت نيز اصول و كليات قديماند ، فروع و جزئيات حادثاند . عليهذا
جهان از نظر فروع و جزئيات حادث است اما از نظر اصول و كليات ، قديم
است .
بحث در حدوث و قدم جهان ، تشاجر سختی ميان فلاسفه و متكلمين برانگيخته
است . غزالی كه در بيشتر مباحث مذاق عرفان و تصوف دارد و در كمترين
آنها مذاق كلامی دارد ، بوعلی سينا را به سبب چند مسأله كه يكی از آنها
قدم عالم است تكفير میكند . غزالی كتاب معروفی دارد به نام " تهافت
الفلاسفه " . در اين كتاب بيست مسأله را بر فلاسفه مورد ايراد قرار داده
است و به عقيده خود تناقض گوئيهای فلاسفه را آشكار كرده است . ابن رشد
اندلسی به غزالی پاسخ گفته است و نام كتاب خويش را " تهافت التهافت
" گذاشته است .
متكلمين میگويند اگر چيزی حادث نباشد و قديم باشد ، يعنی هميشه بوده و
هيچگاه نبوده كه نبوده است ، آن چيز به هيچ وجه نيازمند به خالق و علت
نيست . پس اگر فرض كنيم كه غير از ذات حق اشياء ديگر هم وجود دارند
كه قديماند ، طبعا آنها بینياز از خالق میباشند . پس در حقيقت آنها هم
مانند خداوند واجب الوجود بالذاتاند ، ولی براهينی كه حكم میكند كه
واجب الوجود بالذات واحد است اجازه نمیدهد كه ما به بيش از يك واجب
الوجود قائل شويم . پس بيش از يك قديم وجود ندارد و هر چه غير از او
است حادث است . پس جهان ، اعم از مجرد و مادی ، و اعم از اصول و فروع
، و اعم از انواع و افراد ، و اعم از كل و اجزاء ، و اعم از ماده و صورت
، و اعم از پيدا و ناپيدا حادث است .
فلاسفه به متكلمين پاسخ محكم دادهاند ، گفتهاند كه همه اشتباه شما در
يك مطلب است و آن اين است كه پنداشتهايد اگر
چيزی وجود ازلی و دائم و مستمر داشته باشد حتما بینياز از علت است ، و
حال آن كه مطلب اينچنين نيست . نيازمندی و بینيازی يك شیء نسبت به
علت ، به ذات شیء مربوط است كه واجب الوجود باشد يا ممكن الوجود ( 1
) ، و ربطی به حدوث و قدم او ندارد . مثلا شعاع خورشيد از خورشيد است .
اين شعاع نمیتواند مستقل از خورشيد وجود داشته باشد . وجودش وابسته به
وجود خورشيد و فائض از او و ناشی از او است ، خواه آن كه فرض كنيم
زمانی بوده كه اين شعاع نبوده است و خواه آن كه فرض كنيم كه هميشه
خورشيد بوده و هميشه هم تشعشع داشته است . اگر فرض كنيم كه شعاع خورشيد
ازلا و ابدا با خورشيد بوده است لازم نمیآيد كه شعاع بینياز از خورشيد
باشد .
فلاسفه مدعی هستند كه نسبت جهان به خداوند نسبت شعاع به خورشيد است ،
با اين تفاوت كه خورشيد به خود و كار خود آگاه نيست و كار خود را از
روی اراده انجام نمیدهد ولی خداوند به ذات خود و به كار خود آگاه است .
در متون اصلی اسلامی گاهی به چنين تعبيراتی بر میخوريم كه جهان نسبت به
خداوند به شعاع خورشيد تشبيه شده است . آيه كريمه قرآن میفرمايد :
« الله نورالسموات والارض . »( 2 ) مفسران در تفسير آن گفتهاند :
پاورقی :
( 1 ) حكماء اين مطلب را با اين تعبير بيان میكنند : ( مناط احتياج
شیء به علت ، امكان است نه حدوث ) برای تفصيل اين مطلب رجوع شود به
كتاب ( علل گرايش به ماديگری ) از ( استاد شهيد ) مرتضی مطهری .
( 2 ) سوره نور ، آيه . 35
يعنی خداوند نوردهنده آسمانها و زمين است . به عبارت ديگر وجود آسمان و
زمين ، شعاعی است الهی .
فلاسفه ، هيچ دليلی از خود عالم بر قديم بودن عالم ندارند . اينها از آن
جهت اين مدعا را دنبال میكنند كه میگويند خداوند فياض علی الاطلاق است و
قديم الاحسان است ، امكان ندارد كه فيض و احسان او را محدود و منقطع
فرض نماييم . به عبارت ديگر : فلاسفه الهی با نوعی " برهان لمی " يعنی
با مقدمه قرار دادن وجود و صفات خدا به قدم عالم رسيدهاند . معمولا
منكران خدا قدم عالم را عنوان میكنند . فلاسفه الهی میگويند همان چيزی كه
شما آن را دليل نفی خدا میگيريد ، از نظر ما لازمه وجود خداوند است . به
علاوه از نظر شما قدم عالم يك فرضيه است و از نظر ما يك مطلب مبرهن .
متغير و ثابت
يكی ديگر از مباحث فلسفی بحث متغير و ثابت است كه با بحث حادث و
قديم قريب الافق است . تغيير يعنی دگرگونی ، و ثبات يعنی يكنواختی .
بدون شك ما دائما شاهد تغييرات و دگرگونيها در جهان میباشيم . خود ما
كه به دنيا آمدهايم دائما از حالی به حالی منتقل شده و دورهها طی كرده و
خواهيم كرد تا به مرگ ما منتهی شود . همچنين است وضع زمين و درياها ،
كوهها و درختان و حيوانات و ستارگان و منظومه شمسی و كهكشانها .
آيا اين دگرگونيها ظاهری است و مربوط به شكل و صورت
و اعراض جهان است يا عميق و اساسی است و در جهان هيچ امر ثابتی وجود
ندارد ؟ به علاوه آيا تغييراتی كه در جهان رخ میدهد دفعی و آنی است يا
تدريجی و زمانی ؟
اين مسأله نيز مسألهای كهن است و در يونان باستان نيز مطرح بوده است
. ذيمقراطيس ( دموكريت يا دموكريتوس ) كه پدر نظريه اتم شناخته میشود
و به فيلسوف خندان هم مشهور است مدعی بود كه تغييرات و تحولات ، همه
سطحی است . زيرا اساس هستی طبيعت ذرات اتمی است و آن ذرات ازلا و
ابدا در يك حالند و تغيير ناپذيرند . اين تغييراتی كه ما مشاهده میكنيم
نظير تغييراتی است كه در يك توده سنگريزه مشاهده كنيم كه گاهی به اين
شكل و گاهی به شكل ديگر گرد هم جمع شوند ، كه به هر حال در ماهيت و
حقيقت آنها تغييری رخ نمیدهد .
اين ديد همان است كه به ديد " ماشينی " معروف است ، و اين فلسفه ،
نوعی فلسفه مكانيكی است .
ولی فيلسوف ديگری هست يونانی به نام هرقليطوس ( هراكليت يا
هراكليتوس ) كه او برعكس مدعی است كه هيچ چيزی در دو لحظه به يك حال
نيست . اين جمله از او است : ( نمیتوان دو بار در يك رودخانه پای نهاد
) زيرا در لحظه دوم ، نه فرد همان فرد است و نه رودخانه آن رودخانه است
. البته اين فلسفه از آن جهت نقطه مقابل فلسفه ذيمقراتيس قرار گرفته
است كه همه چيز را در حال جريان و عدم ثبات میبيند ، اما از نظر ضد
مكانيكی يعنی از نظر به اصطلاح ديناميكی بيانی ندارد .
در فلسفه ارسطو در اين كه همه اجزاء طبيعت تغيير میپذيرد
بحثی نيست ، سخن در اين است كه چه تغييراتی تدريجی و زمانی است و چه
تغييراتی دفعی و آنی . تغييرات تدريجی در اين فلسفه به نام حركت ناميده
میشود و تغييرات دفعی به نام كون و فساد ، يعنی به وجود آمدن دفعی به
نام ( كون ) خوانده میشود و فانی شدن دفعی به نام ( فساد ) . و چون از
نظر ارسطو و پيروان او تغييرات اساسی جهان مخصوصا تغييراتی كه در جوهرها
رخ میدهد ، همه دفعی است ، اين جهان را جهان كون و فساد میخواندند .
آنجا كه تغييرات ، دفعی است ، يعنی صرفا در يك لحظه صورت میگيرد ،
در غير آن لحظه ثبات برقرار است . پس اگر تغييرات را دفعی بدانيم ،
نظر به اين كه آن تغييرات در يك " آن " صورت میگيرد و در غير آن "
آن " يعنی در " زمان " ثابتاند ، اينچنين متغيراتی متغير نسبی و
ثابت نسبی میباشند . پس اگر تغيير ، به نحو حركت باشد تغيير مطلق است
و اگر تغيير به نحو كون و فساد و به نحو آنی باشد ، تغيير نسبی است .
پس ، از نظر ارسطوئيان اگر چه شیء ثابت يكنواخت مطلق در طبيعت وجود
ندارد ( بر خلاف نظر ذيمقراطيسيان ) بلكه همه چيز متغير است ، اما نظر
به اين كه عمده در طبيعت جوهرها هستند و جوهرها تغييراتشان دفعی است
پس جهان ، ثبات نسبی و تغيير نسبی دارد و ثبات بيش از تغيير بر جهان
حاكم است .
ارسطو و ارسطوئيان - چنانكه میدانيم - اشياء را به نحو خاصی دسته بندی
كردهاند و مجموعا اشياء را داخل ( يا تحت ) ده جنس اصلی كه آنها را
مقوله مینامند دانستهاند به اين ترتيب : مقوله جوهر ، مقوله كم ، مقوله
كيف ، مقوله اين ، مقوله وضع ، مقوله متی ،
مقوله اضافه ، مقوله جده ، مقوله فعل ، مقوله انفعال .
به عقيده ارسطوئيان ، حركت ، تنها در مقوله كم و مقوله كيف و مقوله
اين واقع میشود . در ساير مقولات حركت صورت نمیگيرد . تغييرات ساير
مقولات همه دفعی است و به عبارت ديگر ساير مقولات از ثبات نسبی
برخوردارند ، و سه مقولهای هم كه حركت در آنها وقوع میيابد ، نظر به اين
كه خود حركت دائم نيست ، گاه هست و گاه نيست ، بر آن سه مقوله نيز
ثبات نسبی حكمفرما است . پس در فلسفه ارسطو ثبات بيش از تغيير ، و
يكنواختی بيش از دگرگونی به چشم میخورد .
بو علی سينا معتقد شد كه در مقوله وضع نيز حركت صورت میگيرد . يعنی
او ثابت كرد كه برخی حركات ، مانند حركت كره بر گرد محور خودش ، از
نوع حركت وضعی است نه از نوع حركت أينی . از اينرو حركات أينی بعد از
بو علی اختصاص يافت به حركات انتقالی . آنچه بو علی كشف كرد و مورد
قبول ديگران واقع شد وجود يك حركت ديگر نبود ، بلكه توضيح ماهيت يك
نوع حركت بود كه ديگران آنرا از نوع حركت أينی میدانستند و او ثابت
كرد كه از نوع حركت وضعی است .
از جمله تحولات اساسی كه در فلسفه اسلامی و به وسيله صدرالمتألهين رخ
داد ، اثبات حركت جوهريه بود . صدرالمتألهين ثابت كرد كه حتی بر اصول
ارسطوئی ماده و صورت نيز بايد قبول كنيم كه جواهر عالم در حال حركت
دائم و مستمر میباشند ، يك لحظه ثبات و همسانی در جواهر عالم وجود
ندارد و اعراض ( يعنی نه مقوله ديگر ) به تبع جوهرها در حركتاند . از
نظر صدرالمتألهين ،
طبيعت مساوی است با حركت ، و حركت مساوی است با حدوث و فناء مستمر
و دائم و لا ينقطع .
بنابر اصل حركت جوهريه ، چهره جهان ارسطوئی به كلی دگرگون میشود .
بنابراين اصل ، طبيعت و ماده مساوی است با حركت ، و زمان عبارت است
از اندازه و كشش اين حركت جوهری ، و ثبات مساوی است با ماوراء
الطبيعی بودن . آنچه هست يا تغيير مطلق است ( طبيعت ) و يا ثبات مطلق
است ( ماوراء طبيعت ) . ثبات طبيعت ، ثبات نظم است نه ثبات وجود و
هستی . يعنی بر جهان ، نظام مسلم ولا يتغيری حاكم است ولی محتوای نظام كه
در داخل نظام قرار گرفته است متغير است بلكه عين تغيير است . اين جهان
، هم هستيش ناشی از ماوراء است و هم نظامش ، و اگر حكومت جهان ديگر
نمیبود اين جهان كه يكپارچه لغزندگی و دگرگونی است رابطه گذشته و
آيندهاش قطع بود .
گشت مبدل آب اين جو چند بار |
عكس ماه و عكس اختر بر قرار |
در درس ششم اشاره كرديم كه تقسيمات اوليه هستی ، يعنی تقسيماتی كه
مستقيما تقسيم موجود بما هو موجود است ، در حوزه فلسفه اولی است .
اكنون میگوييم كه بحث ثابت و متغير تا قبل از صدرالمتألهين در حوزه
طبيعيات شمرده میشد ، زيرا هر حكم و هر تقسيمی كه مربوط به جسم بما هو
جسم باشد مربوط به طبيعيات است . چنين گفته میشد كه اين جسم است كه يا
ثابت است و
يا متغير ، و به تعبير ديگر : يا ساكن است و يا متحرك ، و به عبارت
ديگر : حركت و سكون از عوارض جسم است . پس بحث ثابت و متغير صرفا
بايد در طبيعيات آورده شود .
ارسطو و ابن سينا و پيروان آنها مباحث حركت و سكون را در طبيعيات
آوردهاند .
ولی پس از كشف اصالت وجود و كشف حركت جوهريه وسيله صدرالمتألهين [
روشن شد كه ] طبايع عالم ، متحرك بما هو متحرك و متغير بما هو متغيرند
، يعنی جسم چيزی نيست كه صرفا حركت بر او عارض شده باشد و احيانا
حركت از او سلب شود و حالت عدم حركت او را سكون بناميم ، بلكه طبايع
عالم عين حركت میباشند . نقطه مقابل اين حركت جوهری " ثبات " است
نه " سكون " . سكون در مورد حركتهای عارضی صادق است كه حالت " نبود
" آن را سكون میخوانيم ولی در مورد حركت ذاتی جوهری سكون فرض ندارد .
نقطه مقابل اينچنين حركت جوهری كه عين جوهر است ، جواهری هستند كه
ثبات عين ذات آنها است . آنها موجوداتی هستند مافوق مكان و زمان و
عاری از قوه و استعداد و ابعاد مكانی و زمانی . عليهذا اين جسم نيست كه
يا ثابت است و يا متغير ، بلكه موجود بماهو موجود است كه يا عين ثبات
است ( وجودات مافوق مادی ) و يا عين سيلان و شدن و صيرورت و حدوث
استمراری است ( عالم طبيعت ) . پس وجود و هستی همچنان كه در ذات خود
به واجب و ممكن تقسيم میگردد، در ذات خود به ثابت و سيال منقسم میشود.
اين است كه از نظر صدرالمتألهين ، تنها قسمتی از حركات ،
يعنی حركات عارضی جسم كه نقطه مقابلشان سكون است شايسته است كه در
طبيعيات ذكر شود ، و اما ساير حركات و يا همان حركات نه از آن حيث كه
عارض بر جسم طبيعی میباشند ، بايد در فلسفه اولی درباره آنها بحث و
تحقيق به عمل آيد . صدرالمتألهين مباحث حركت را در امور عامه " اسفار
" ضمن بحث قوه و فعل آورده است ، هر چند حق اين بود كه يكباره فصل
مستقلی برای آن قرار میداد .
از نتايج بسيار مهم اين كشف بزرگ - مبنی بر اين كه وجود در ذات خود
به ثابت و سيال تقسيم میشود و اين كه وجود ثابت نحوهای از وجود است و
وجود سيال نحوهای ديگر از وجود است - اين است كه " شدن " و "
صيرورت " عين مرتبهای از هستی است . هر چند به اعتباری میتوانيم "
شدن " را تركيب و آميختگی هستی و نيستی بدانيم ولی اين تركيب و
آميختگی تركيب حقيقی نيست بلكه نوعی اعتبار و مجاز است ( 1 ) .
حقيقت اين است كه كشف اصالت وجود و اعتباريت ماهيات است كه ما
را به درك اين حقيقت مهم موفق میدارد ، يعنی اگر اصالت وجود نبود اولا
تصور حركت جوهريه ناممكن بود ، و ثانيا اين كه " سيلان و شدن و صيرورت
عين مرتبهای از وجود است " قابل تصور نبود .
در فلسفه جديد اروپا ، حركت از طرق ديگر جای خود را
پاورقی :
( 1 ) رجوع شود به مقاله " اصل تضاد در فلسفه اسلامی " در كتاب "
مقالات فلسفی " از مرتضی مطهری .
بازيافت و جمعی از فلاسفه معتقد شدند كه حركت ركن اساسی طبيعت است و
به عبارت ديگر ، به اعتقاد اينان ، طبيعت مساوی است با " شدن " .
اما نظر به اين كه اين انديشه بر پايه اصالت وجود و انقسام ذاتی وجود به
ثابت و سيال نبود اين فلاسفه چنين تصور كردند كه " شدن " همان جمع ميان
نقيضين است كه قدما محال میدانستند و همچنين گمان كردند كه لازمه " شدن
" بطلان اصل هوهويت است كه قدما آنرا مسلم میپنداشتند .
اين فلاسفه گفتند كه اصل حاكم بر انديشه فلسفی قدما " اصل ثبات "
بوده است و قدما چون موجودات را ثابت میانگاشتند چنين تصور میكردند كه
امر اشياء دائر است ميان " بودن " و " نبودن " . عليهذا از اين دو
يكی بايد صحيح باشد و بس ( اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين ) ، يعنی
همواره يا بودن است و يا نبودن و شق سومی در كار نيست . همچنين چون
قدما اشياء را ثابت میانگاشتند چنين تصور میكردند كه هر چيزی همواره
خودش خودش است ( اصل هو هويت ) ولی با كشف اصل حركت و تغيير در
طبيعت و اين كه طبيعت دائما در حال " شدن " است اين دو اصل بیاعتبار
است ، زيرا " شدن " جمع ميان بودن و نبودن است و آنجا كه شیء ، هم
بودن است و هم نبودن ، " شدن " تحقق يافته است . شیء در حال شدن ، هم
هست و هم نيست . شیء در حال شدن در هر لحظه خودش غير خودش است ،
خودش در عين اين كه خودش است خودش نيست ، خودش از خودش سلب میشود
. پس اگر اصل حاكم بر اشياء اصل بودن و نبودن بود ، هم اصل امتناع
اجتماع نقيضين صحيح بود و هم اصل هوهويت ، ولی چون اصل
حاكم ، اصل شدن است هيچكدام از اين دو اصل صحيح نيست .
به عبارت ديگر اصل امتناع اجتماع نقيضين و اصل هوهويت كه بر انديشه
قدما حكومت بیرقيبی داشته است ناشی از اصل ديگری بوده است كه آن نيز
بدون چون و چرا بر انديشه قدما حكمرانی میكرده است و آن اصل ثبات است
. با كشف بطلان اصل ثبات وسيله علوم طبيعی ، قهرا آن دو اصل نيز
بیاعتبار است . آنچه گفتيم تصور بسياری از فلاسفه جديد - از هگل تا عصر
حاضر - است .
ولی ما میبينيم كه صدرالمتألهين از راه ديگر به بطلان اصل ثبات میرسد ،
و حركتی كه او كشف میكند به معنی اين است كه طبيعت مساوی است با عدم
ثبات ، و ثبات مساوی است با تجرد . و در عين حال او هرگز مانند فلاسفه
جديد نتيجه گيری نمیكند و نمیگويد چون طبيعت مساوی است با " شدن " و
به تعبير خود او مساوی است با سيلان و صيرورت پس اصل امتناع جمع و رفع
نقيضين باطل است . او در عين حال كه " شدن " را نوعی جمع وجود و عدم
میداند آنرا جمع نقيضين نمیشمارد . چرا ؟ علت مطلب اين است كه او اصل
مهمتری را كشف كرده است و آن اين كه وجود و هستی در ذات خود تقسيم
میشود به ثابت و سيال . وجود ثابت مرتبهای از هستی است ، نه تركيبی از
هستی و غير هستی ، و وجود سيال نيز مرتبهای ديگر از هستی است ، نه
تركيبی از هستی و غير هستی . تركيب " شدن " از هستی و نيستی جمع ميان
دو نقيض نيست ، همچنانكه انسلاب شیء از نفس خود نيز نيست .
اشتباه فلاسفه جديد ناشی از دو جهت است ، يكی عدم درك انقسام هستی به
ثابت و سيال ، و ديگر اين كه تصور آنان درباره اصل تناقض و اصل تضاد
نارسا بوده است .
نظرات شما عزیزان: